محل تبلیغات شما

خاطره



پائیز عروس تمام فصل‌های من است.

گویی زمستانی‌ست که تب کرده.

تابستانی‌ست که لرز کرده.

بغضی‌ست که رسوب کرده.

حرفی‌ست که سکوت کرده.

و من این سکوت رسوب کرده در تب و لرز را دوست دارم.

خیلی‌ها عاشق خش‌خش برگ‌های زرد و خشک درختان در زیر گام‌هایشان هستند؛ ولی من مراقبم!

مراقبم له نکنم برگ‌هایی را که روزی هزاران بار نفس ارزانی‌ام کردند.

من مراقبم! مراقبم لحظه‌ای از لذت تماشای این عروس هزار رنگ شهر‌آشوب غافل نباشم و قطره‌ای از این زیبای دوست‌داشتنی به غفلت از لای انگشتانم نچکد.

پائیز را دوست دارم.


 دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی، زمین همیشه سبز، و کوه‌های همیشه قهوه‌ای  تنگ شده.

دلم برای خط کشی کنار دفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز، برای پاک‌کن‌های جوهری و تراش‌های فی، برای گونیا و نقاله و پرگار و جامدادی، دلم برای تخته پاک‌کن و گچ‌های رنگی کنار تخته، برای اولین زنگ مدرسه، برای واکسن اول دبستان، برای سر صف ایستادن‌ها  برای قرآن‌های اول صبح و خواندن سرود ایران اول هفته، اندازه یک ارزن شده.

دلم برای مبصر شدن، برای از خوب، از بد، دلم برای و ستاره ، دلم برای ترس از سوال معلم، کارت صد آفرین، بیست داخل دفتر با خودکار قرمز و جا کتابی زیر میزها، جا نگذاشتن کتاب و دفتر  دلم برای لیوان‌های آبی که فلوت داشت، دلم برای زنگ تفریح، برای عمو زنجیر باف بازی کردن‌ها، برای لی‌لی کردن، برای تک‌تک ثانیه‌های کودکی تنگ شده.

دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم، برای اردو رفتن، برای تمرین‌های حل نکرده و اضطراب آن، دلم برای درست کردن رومه دیواری، برای تزئین کلاس  برای دوستی‌هایی که قد عرض حیاط مدرسه بود، برای خنده‌های معلم و عصبانیتش، برای کارنامه، نمره انضباط، برای مهر قبول خرداد ، دلم برای خودم، دلم برای دغدغه و آرزوهایم، دلم برای صمیمیت سیال کودکی‌ام  تنگ شده.

نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند، کودکی‌ام را جا گذاشتم!

کسی آن سوی حصار نیست کودکی‌ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟  


صحنه‌های دیدنی امروز صبح، در کوچه و خیابان، صحنه‌هایی بود که شاید خیلی از ماها را با خودش به گذشته‌های دور و نزدیک برد. به روزهای اول مدرسه

دیدن بچه‌های کوچولو با روپوش‌های رنگی، کیف‌های رنگ و وارنگ با تصاویر شخصیت‌های کارتونی و فانتزی، بغض بعضی از سال اولی‌ها، اضطراب بعضی از پدرها و مادرها، همه و همه صحنه‌هایی بودند که در گوشه گوشه کوچه‌،خیابان‌ها چشم‌ها را نوازش می‌داد و یادها را به گذشته‌ها می‌برد. 

هرچند در نسل من خبری از برد هوشمند، دفتر و مداد فانتزی، کیف‌های چرخ‌دار و . نبود اما تمام دلخوشی‌ام در شب سی و یکم شهریور رسیدن صبح اول مهر بود.

در نسل من فقط کیف‌ها و دفترها و مدادها ساده نبود، شادی‌های کودکانه هم ساده بود. اسباب‌بازیها هم ساده بود. دلخوش‌هایمان هم رنگ سادگی داشت.

در نسل امروز بارها و بارها دیده‌ام که چقدر کودکان راحت طلب و پرتوقع شده‌اند. چقدر هیجانات و زرق و برق علم و تکنولوژی وقت کودکان امروز را پر کرده که بعضاً جایی برای شادی‌ها روز اول مدرسه باقی نگذاشته‌است.

به دفعات این جمله را از بچه‌ها شنیده‌ام که می‌گویند: حیف که تعطیلات تابستان تمام شد و مصیبت درس و مدرسه شروع شد. و هر بار از خودم می‌پرسم علت را باید در کجا ریشه‌یابی کرد؟

در روش تربیتی والدین امروز؟

در بیماری سیستم آموزشی ایران؟

در فرهنگ جامعه و عوض شدن جای بعضی از ارزش‌ها و ضد ارزش‌ها؟

و یا.؟


خواستنش مثل ماده مخدر تو رگ‌هام جاری شده. تک‌تک سلول‌هام به بودنش، به نفس كشيدن تو هواش، به ديدنش محتاجن.

خیلی خوب می‌دونم که خوشبختی مطلق یا بدبختی مطلق وجود نداره. ولی نشانه‌های واضح و پررنگی برای وصله ناجور بودنش تمام فضای اطرافم رو پر كرده که ديگه چشم‌هام قادره این نشانه‌ها را ببينه؛ کم‌کم متوجه می‌شم كه چرا بدرد هم نمی‌خوریم. دارم می‌فهمم كسی كه ديوانه‌وار عاشقشم می‌تونه لايق زندگی كردن نباشه.

به بودنش خو گرفتم. خيلی درد داره كه دورش كنم از خودم. از جونم جداش كنم در حالیكه بسته به اون شده جونم .

دارم می‌جنگم با خواسته دل وحشی و ياغی‌ام . می‌جنگم تا رامش كنم . سخته كه شمشير به روی خودت بكشی؛ كه سيلی به گوش خودت بزنی.

روزهای سختی در پيشه ولی من آدم روزهای سختم .

این‌ها حرف‌هایی بود که چند سال پیش در چنین روزهایی مدام با خودم تکرار می‌کردم. تکرار می‌کردم تا  تبدیل به یقین بشه. تا توان مبارزه پیدا کنم و جلوی یک اشتباه بزرگ سد بشم.  و امروز با یادآوری اون روزها، افتخار می‌کنم به خودم برای پیروز شدن در آن نبرد سخت. برای تصمیم درستی که گرفتم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها